راه سعادت .مشکات ولایت.
عقل فطرت . تجلی اعظم
درباره وبلاگ


به وبلاگ مــــــــــــــــــــــــــــشکات ولایت خوش آمدید.کلمه به کلمه. در هزار یک کلمه همراه بامشکات ولایت.عقل فطرت . راه سعادت.دین زندگی.درمحضر علامه ذالفنون حسن حسن زاده آملی.وحضرت استاد صمدی.سیر سلوک. عرفانی فلسفی.Kalame be kalame dar hezaro yek kalame ba meshkateh velayat Aghlo fetrat. Babe velayat. noor hekmat. seiro soolook dar mahzar allame Hassan zade amoli
نويسندگان

بیان مراتب و مقامات علامه حسن زاده آملی از زبان شاگرد برتر او آیةالله صمدی آملی

گر بخواهیم در عصر حاضر تمامی کمالات و مقامات علمی و معنوی اساطین علوم و فنون مختلف را مع الاضافه در وجود مبارکی به عیان نشسته و با ملاحظه آثارش ؛ نشانه های بارزی در دلالت امارت بی شراکت مجربات و مجاهدات و مکاشفات دانشمندان اسلامی به صورت یکجا در یافت نماییم ،بی مداهنه و بی مبالغه آن وجود نازنین شیخ عارف کامل مکمل حضرت ابوالفضائل استاد علامه حسن زاده آملی روحی فداه خواهد بود.

آری همو که محیی عظم رمیم است و مفتاح فتاح علیم ،محبوب امر حکیم است و واله قران  کریم ،ساری در صراط مستقیم است و صاحب عرش عظیم ،درمان درد سقیم است و در ّ یتیم ،ادم ایمن از دیو رجیم است و مظهر حدیث و قدیم ،اصحاب کهف و رقیم است و صاحب گنج عظیم ،فارغ از امید و بیم است و متجلی به صر صر و  نسیم ،قطره ای از دریای وجود است و لمحه ای از شمس وجود ،نکته ای از غیب و شهود است و شمه ای از فیض نمود ،چه گویم در وصف صفای صورتش که حسن صورت است و حسن سیرت است و حسن سریرت ، آنچنان در فریدی است که براعت استهلال تولد حضرتش ،تجلی اسم اعظم طیهار در واله مکرمه اش و طهارت از ارجاس حین الولاده بوده ،که خود منبئ از آنسویی بودن علم ایشان و مکتفی بودن نفس قدسیه اش میباشد. چه اینکه در روایت از امام ملک و ملکوت باقر آل محمد صلوات الله و سلامه علیه سوال شد :«ما علامة الامام الذی بعد الامام» حضرت در جواب فرمودند: طهارة الولادة و حسن المنشأ ...

با سلام خدمت شما بازدید كنندگان گرامی
كلیه مطالب این وبلاگ بر گرفته شده از بیانات با ارزش و بی نظیر مربیان برجسته نفوس حضرات استاد علامه حسن زاده آملی روحی فداه و استاد داود صمدی آملی حفظ الله می باشد. وبلاگ مربی نفوس دروس اساتید را از پایه در اختیار شما مشتاقان سعادت و كمال قرار می دهد تا پله پله مراحل كسب معارف حقه را پیموده و ان شاالله به مقام قرب الهی نائل شوید .
قابل ذكر است در صورت هر گونه ابهام یا سوالی در مورد این مباحث می توانید به سایت بسیار ارزشمند مشكات ولایت رجوع كنید و ابهامات خود را برطرف نمایید. سایت مشكات ولایت بی نظیرترین مرجع در فضای مجازی می باشد كه دروس و مباحث حضرت علامه روحی فداه را در اختیار عاشقان سیر و سلوك الی الله قرار می دهد .


سم الله الرحمن الرحیم

عرفان و اخلاق {  اخلاق ناصری  ابن  }
به عرض عزیزان رساندیم کتاب طهارت الاعراق یک کتاب علمی بسیار سنگین اخلاقی با نکات و لطایف بسیار است.و اگر فهم عبارت برای عزیزان مشکل باشد طوری مطالب را به عرض برسانیم که از مدار بحث اخلاقی هم خارج نشویم در خدمت شما باشیم تا انشاءالله یکی دو صفحه پیشتر برویم دیگر کلا بحثها، بحثهای خوش اخلاقی می شود. الان برای اینکه نفس انسان را تعریف بفرمائیم چونکه می خواهیم راجع اخلاق حسنه و فضائل نفس انسانی حرف به میان بیاید جناب ابن مسکوی در ابتدا نفس را تعریف فرمود و اینکه نفس موجود مادی نیست مجرد است و لذا از این پایۀ تجرد نفس شروع می کنیم مسائل اخلاقی را پیاده می فرمائیم. که در حقیقت مباحث اخلاقی این کتاب مترتب است از تجرد نفس ناطقه انسان. حالا می فرمایند که ما در خودمان در انسان یک چیزی را می یابیم که به طور کلی حالات ما افعال ما کارهای ما با افعال اجسام جسمهایی که در بیرونند با اجزای اجسام، هم از ناحیۀ حد و امور ذاتی و هم از ناحیۀ خواص حدّی می بینیم به طور کلی با آنها فرق می کنیم و به یک تعبیری در انسان حالاتی چیزهائی می بینیم که اصلا با افعال جسمانی و خواص جسم حتی تضاد دارد با همدیگر سازگاری ندارند طوری در انسان این حقیقت را می بینیم که این حقیقت در هیچ حالی از احوالش با اجسامی که در خارج است با همدیگر مشارکت هم ندارند. روی همین اساس از این اثری که در نفس انسان است در انسان می یابیم که در موجودات دیگر نمی یابیم می فرمایند حکم می کنیم به اینکه پس حقیقت انسان جسمانی نیست حقیقت مادی طبیعی اینطوری نیست بلکه حالا اسمش را می گوئیم نفس بلکه این حقیقت به نام نفس انسانی ماورای جسم و جسمانیت است. اینها برای این است که تا انسان خودش را نشناسد که از چه جنسی است و برای چه آفریده شده و چی را می خواهد تا بر حقیقت انسان افزوده شود این موفق نمی شود که خودسازی کند. و لذا خودسازی متفرع بر خودشناسی است همانطور یکه در مقدمه اول دروس معرفت نفس حضرت آقا روحی فداه بیان فرمودند:که انسان مهمتر از خودسازی کاری ندارد و خودسازی مترتب بر خودشناسی است. باید بفهمیم چه کالائی چه حقیقتی هستیم و جان ما چه حقیقتی است تا به دنبال ساختن وجودی او راه بیافتیم
خوب اگر همانطوریکه مادی ها انسان را مجموعۀ اعراض و جسم می دانند اگر واقعا ما اینطوری هستیم پس با مردن از بین می رویم دیگر هرچه پیش آمد خوش آمد خودمان را بسازیم که چه؟ همانطوریکه الان آب تبدیل به هوا می شود حال این آب هرچه زلال باشد فرقی نمی کند هرچه کدِر باشد گل آلود باشد فرقی نمی کند اگر واقعا نفس انسان یک موجود عقلانی مجرد نیست و جسم و جسمانی است این همه اجسام نشئه طبیعت در حال تغییر و تحول اند حال یکی از اینها نفس انسان هم اگر جسم باشد این نفس تغییر پیدا می کند با موت از انسان گرفته می شود حالا خودمان را بسازیم که چی؟ کارهای خوب انجام دهیم که چه نتیجه ای حاصل شود؟ ما که جسمیم از بین می رویم اگر مبنی بر اساس فرمایش مادیین این باشد. اما اگر فرمودید: نخیر.سؤال چرا باید خودمان را بسازیم؟ برای اینکه من در خودم یک حالی یک حقیقتی می بینم که با تمام اجسام عالم متمایز است.اصلا با آنها تضاد دارد یک چیز دیگری است من این را شناسائی کنم ببینم که هستم چه هستم؟ که باز وقتی بخواهیم عبارت را زبان بدهیم خوب بفهمیم من کیستم؟ من چیستم؟ این من کیستم باز شود وقتی می آیم من کیستم را ادراک کنم می بینم من یک حقیقتی هستم اصلا با تمام اجسام عالم طبیعت به طور کلی جدا هستم به این معنی که یک خمیره ای دارم که حالاتی دارم که هیچ یک از اینها را نمی ماند جمادات را نگاه می کنیم فقط می بینیم یک هیکلی دارند یک جسم طبیعی دارند شکل و حجم و وزن و رنگ دارند اما من یک حقیقتی هستم در خودم می بینم اینها نیست یک چیز دیگرم.در نباتات می بینم آنها جسم دارند موت دارند رشد جسمانی ظاهری دارند قدشان بلند می شود جسمشان وسیع می شود اینجا می بینیم، بله من هم یک جسم دارم مثل اینها اما نخیر، من حقیقتی یک واقعیتی غیر از این جسم دارم که او اصلا در او قد چقدر باشد چند متری شدم رنگش چطوری است؟ سبز است سفید است؟ اینها راه ندارد. حجمش چقدر است؟ می بینیم نخیر اصلا با جمادات هیچ شباهتی ندارد. با هیچ مشارکت ندارد می آیم حیوانات را می بینم اثر وجودی حیوانات را مشاهده می کنم می بینم در یک حدی که ظاهرا در همین اندازه ببیند بشنود و با هم دیگر دوست باشند دشمن باشند و لانه بزنند زندگی کنند بعد هم بمیرند و بروند.می بینم نخیر حقیقت من یک حقیقتی است که در بعضی جهاتش اصلا با اینها هم شراکتی ندارد و درست است من هم می بینم من هم می شنوم من هم تخیل می کنم من هم رفیقم را دوست دارم من هم کسی ناراحتم کند از او بیزاری می جویم.دشمنش می شوم اما نخیر همین اندازه من نیستم اصلا من هم در مقام ذات خودم یک موجودی هستم با این تک تک حیوانات خودم را می سنجم می بینم اصلادر آن مقام انسانیت با آنها شراکتی ندارم.  پس عجب موجودی هستم. ما کیستیم؟ من کیستم ؟این را شناسایی کنید. حتی می آیم می روم موجودات عقلی را فرشته ها را ملائکه الله را هم شناسایی می کنم می گویم ببینم اینی که من هستم مثل اینها هم هستم می بینم که نسبت به بعضی از حالاتم شبیه اینها هم هستم اما باز من یک قوه ای یک حقیقتی یک واقعیتی هستم که آن واقعیت من که اگر به دنبال تحصیل علوم و معارف و حقایق برود انچنان می شود که حتی با هیچ ملکی هم شباهتی ندارد.آنها اینجوری نیستند اما من هستم من کیستم چرا اینجوری شدم؟ خوب الان ملائکه را می گذاریم آنها نه.الان فقط اینجا در نشئه طبیعت اجسام را می بینیم فرض اینکه تا چشم باز کردیم  این جسم را این جسم را اون جسم را همه را می بینید هرچه این اجسام را از بزرگ از کوچک از افلاکیان بالائیها از زمینی ها هر چه را مشاهده می کنم می بینم من یک حقیقتی هستم که اصلا با اینها با هم شباهتی نداریم مگه می شود گفت من سنگم من چوبم من مثلا فرشم من خاکم من آبم آنها کجا من کجا!من در انسان در خودم یک چیزی را می یابم به وجدان آن هم یافتن است نه فهمیدن . حقیقتا می یابم اصلا یک چیزی در من هست در هیچ یک از اینها نیست اینهایی را که می بینم آن هم یک چیزی است که اصلا با تمام افعال و حالات اجسام با تمام  خواصشان اینی که در من است فرق می کند ضدهم هستند جور دیگری است اینی که من دارم این حقیقت من. اصلا می بینیم این شیئی که در خودمان در انسان می یابیم این اصلا با تمام افعال و خواص جسم فرق می کند. این جسم را دست می زنیم گرم است آن جسم را دست می زنم می بینم سرد است این یکی تلخ است آن یکی ترش است. اما راجع خودم می بینم من یک حقیقت دارم نه می توانم بگویم تلخ است نه می توانم بگویم سفید است نه می توانم بگویم سیاه است نه می توانم بگویم سفت است نه می توانم بگویم شل است این چه است در من هست من کیستم ؟؟ طوری که حتی می بینم این شیئی که در انسان می یابم اصلا با جسم در هیچ حالی از احوال شراکت ندارد. باز هم می بینم اینی که در انسان یافت می شود یک چیزی هست که با تاتم اعراض هم نمی سازد این درخت را می بینم قد او چقدر حجم او چقدر. بله جسم من این چرا این قد و حد و وزن دارد اما یک چیزی در انسان در خودم پیدا کردم که می بینم او این اعراض را هم ندارد نه رنگ دارد نه حجم دارد نه قد دارد خلاصه این چیزی که در انسان یافتم که حالا اسمش را می گویم نفس می بینم که اصلا با کل اجسام و مجموعه عرضها از آن حیث که اجسام اجسامند و اعراض اعراضند به طور کلی با اینها جدائی دارم من یک چیز دیگرم من یک حال دیگری دارم خوب حالا که یک همچین چیزی در خودم پیدا کردم در انسان یافتم آن هم یافتم دیگر کسی به ایشان اشکال نکند این را از کجا اثبات کردید. می گوید اثبات نمی خواهد.کمی  به تفکر بیا یک کمی دقت بفرما تو هم همینجوری می یابی اصلا انسان یک چیز عجیبی است یک چیز دیگری شده است.اصلا با این اجسام هیچ مناسبتی و سنخیتی از باب انسان بودنش آن شیئی که پیدا کردیم نداریم عجب من تا الان خیال می کردم من همین دستم همین گوشم اعضاء و جوارحم همین رگها و استخانها و اینها هستم راست می گویدچیزی در خودمان می یابیم که اصلا در هیچ جادر اجسام پیدا نمی شود کیستم؟حالا که یافتم همچین حقیقتی را حکم می کنم که این چیزی که در انسان یافتم این یافته من نه جسم است نه جزئی از جسم است نه عرض است هیچی را نمی یابم. اینجا می بینم اجسام همین جور در تغییر و تحولند هوا ابر است ابر باران می شود باران می آید در زمین و در گل فرو می رود تبدیل به گل می شود دیگر نمی دونم صورت درخت می شود دوباره خشک می شود یک چیز دیگر می شود اما اینی که من در خودم یافتم به عنوان یک چیزی از انسان می بینم این یک چیز نه استحاله بر می دارد نه تغییر پیش می آورد من منم .
تازه نه تنها خودم را یافتم اصلا یک چیزی غیر از اینها است؟؟ می بینم به سنگ سوال می کنم شما می توانید ادراک کنید خودت راسنگ دیگری را زمین را آفتاب را؟ از زمین به این عظمت می پرسم شما چطور؟ما هم هیچی بلد نیستیم؟از آفتاب و کرات می پرسم اجسام شما چطور؟می گویم من قد به این کوچکی می توانم تو آسمانها را بفهمم تو این آسمان به این بزرگی مثلا سقف حسینیه به این عظمت نمی توانی بفهمی من که هستم؟می گوید من چه خبر دارم اگر تازه به زبان در بیاید. عجب من کیستم. همه چیز را من می فهمم . این شیئی که در انسان یافتم این می بینم که اصلا یک حقیقتی است که می خواهد یک ذره خاک را ادراک کند با یک کوه دماوند برایش فرقی نمی کند هر دوتا مساوی است عجب چیزی هستم  انسان انسان .اینجا می بینم جسمم پیر می شود مریض می شود اما آن چیزی که در انسان یافتیم آن چیز آن حقیقت که نه مثل جسم بود نه جزئی از جسم بود نه می توانستم بگویم آن حقیقتی که در خودم یافتم جزء چشم من است مثلا دست من یک عضو و جزء بدن من است آن حقیقت هم جزء بدن من است، آن هم دیدیم نیست جزء هیچ جسمی هم نیست. اما هر عین حال جسم خطور پیدا می کند زوال و کلال و خستگی و نقص پیدا می کند اما آنی که خودمان را یافتیم حقیقتمان را یافتیم اصلا در آن خستگی راه ندارد تا می توانم با این جسم پا می شوم برمی خیزم می روم می نویسم می خوانم همین که این جسم خسته شد می گوید من دیگر تاب ندارم بتوانم همراهی شما را بکنم بسیار خوب شما بفرمائید اینجا استراحت بفرمائید بعد می بینید اینجا دراز می کشیم باز می بینیم اون شئنی که در خودمان یافتیم او باز بعد از چند ساعت از خواب برخاسته می بینیم می گوید آن چیزها را دیدم آن چیزها را ادراک کردم! شما که چشمت بسته بود! می گوید بنده خبر نداری تو خیال می کردی من همین اندازه می بینم نخیر عجب موجودی است. کیستم؟
اینها ملحق نمی شود آن شیئی که در انسان یافتم را خطوری و خلال و نقص به او رو نمی آورد این چه حقیقتی است که انسان شده؟ سرمایه آدمی یک سرمایه ای است که اصلا اجسام نشئه طبیعت هر چه بگردی مثل این سرمایه پیدا نمی شود.خوب پس روی این حساب این کی هست؟ ببینید اگر بخواهید برای او اسم نگذارید الان فعلا جناب ابن مسکوی فرمود:یک چیزی خلاصه  یافتیم الان این شی یک چیز عامه است این چیز را اگر اسم نگذاریم خیلی دیگر بخواهیم هر فردی از ما نسبت به این شیئی که داریم اینی که هستیم این دارائیمان را خیلی اسم برایش بگذاریم می گوئیم(من) اگر هم این طرف مقابل ما باشد این شی را دارد می گوئیم (تو)اگر این طرف مقابل ما  پیش ما حاضر نباشد می گوئیم (او) فعلا به همین اندازه کلمۀ من و تو و او اکتفا می کنیم. اما حالا بخواهید برای ایشان اسم بگذارید چه کار می کنید؟
عنایت بفرمائید همیشه خود اسماء حجاب ذات اند که اگر اسم نباشد انسان بخواهد مستقیما خود ذات را ادراک کند این کار دشواری است این علم دیگر به علم فکری و نشستن و صغری و کبری چیدن با چشم دیدن اینها نمی شود الان هم که می گوئیم ما در انسان یک چیزی یافتیم که این چیز نه جسم است نه جزء جسم است نه عرض جسمانی است هیچ چیزی نیست بالاخره آلان می ببینید، می گوئیم یک چیزی یافتیم و به یک نحوی داریم پناه می بریم به آثار دیگر موجودات می بینیم هیچ یک از این آثار را ایشان ندارد. آثار دیگر را هرچه می بینیم همه جسم اند که این چیزی را که در انسان یافتیم جسم نیست آثار اینها را دیدیم یافتیم کَمّ دارد قد دارد حجم دارند رنگ دارند وزن دارند می بییم این ها را هیچی ایشان ندارد در باب اعراض سفتی نرمی مصنوعات مرزوقات مشمومات این چیزی که در انسان یافتیم می شودما با گوشمان بشنویم؟ این جیه؟ شنیدنی هم نمی شود. می شود ما با چشممان در این شخص در این آقا نگاه کنیم بگوئیم آن چیزی که در ایشان است این چیه؟ چه رنگی است؟ این هم نمی شود. بله جسم او را می بینیم قد او را می بینیم اما آنی که ایشان است این نیست.نه دیده می شود نه شنیده می شود نه لمس می شود نه استشمام می شود. می شود من بویش کنم چه بوئی دارد؟ این هم نمی شود. اجازه می دهید در قوۀ خیال خودم برای آن حقیقتی که شما می گوئید نه جسم است نه جزء جسم است نه عرض است یک صورتی شبیه مثلا صورت این درخت صورت آن سنگ صورت آن آفتاب صورت حتی این روشنائی ظاهری نور می توانم برایش در قوۀ خیال بسازم بگویم آنی که ما در انسان یافتیم این باشد؟ هیچ یک اینها قد نمی دهد راه نمی دهد ایشان هیچ یک از اینها هم نیست. پس چطور این را بشناسم چه کارش کنم؟ شده بی اسم ورسم.فقط اینقدر می دانیم در خودمان در انسان یک چیزی می یابیم که یک همچین حقیقتی نه جسم است نه جسمانیات است نه زمان دارد نه مکان دارد نه حجم و رنگ و وزن دارد نه شنیده می شود نه دیده می شود نه لمس می شود نه می شود در قوه خیال برایش یک صورتی درست کرد نمی شود چه کار می خواهید بکنید؟ الان بنده جنابعالی را می بینم می توانم برای جسم شما صورت ظاهری بدن مبارک شما حجم شما رنگ شما صوت برآمده از دهن مبارکتان سفتی و نرمی بدن اینها را می توانم در حواس پنجگانه در خیال اینها را ادراک کنم اما از اینجا به آن طرفتر نمی توانم. پس چطور من شما را بیاورم در ادراک خودم قرار بدهم چه کار بکنم بشناسم؟ هیچی در نمی آید. این چیه اسمش که یک چیزی یافتیم؟ اگر بی اسمش کنیم اصلا اسم برایش نگذاریم خوب این در صورتی امکان داشت که دیگر کاری با همدیگر نداشتیم اما چون با همدیگر کار داریم مجبوریم برای او یک اسمی بگذاریم که هر موقع خواستیم با همدیگر راجع آن چیز صحبت کنیم بگوئیم آن چیز یعنی فلان کلمه یعنی فلان لفظ. اگر کاری نداشتیم با همدیگر مثل اینکه مثلا گویا این نظام بی کران هستی نیست و هیچ کس هم نیست و آن یک حقیقت و آن یک شی من هست و حتی این جسم ظاهری و این است  و اعضاء و جوارح هم نیست همان من هستم و منم اگر اینجور بود این فقط تنها می توانستی در آن فرو بری تعقل بفرمایی جسم هم برایش نگذاری نه لفظ نفس بگذاری نه عقل بگذاری نه روح بگذاری نه سرّ بگذاری نه روان بگذاری نه من بگوئی نه دیگری او را تو بگوید نه دیگری که غایب است او را او بگوید هیچی اصلا لفظ نداشت راحت بود. خودش بود و خودش. حالا خودش چه هست؟ لفظ در نمی آید به صوت در نمی آید دیده نمی شود. یک حقیقتی است اما بی اسم و رسم .این دیگر کمون غیبی ذات آن یک شی است که هیچ اسم ندارد. حالا بعد بیائیم بگوئیم این حقیقتی که دارم می گویم همین حقیقتی است که در من در شما در ایشان همینی است که این جسم را به حرکت در می آورد بلندش می کند می نشاند می خواباند بعد دست به قلم می گیرد می نویسد و می بیند می شنود می بوید می چشد تخیل می کند ایشان این کارها را می کند می گوید خوب حالا بیائیم برایش اسم گذاری بکنیم. یک اینکه این حقیقت چون تعلق به این پائین ترها دارد اسمش را پس بگذاریم نفس بسیار خوب از آن جنبه که می بیند اسمش را بگذاریم بصیر، بینا. از آن جنبه که می شنود پس اسمش را بگذاریم سمیع. از آن جنبه که می بوید به او بگوئیم شامه از آن جنبه که لمس می کند به او بگوئیم لامس. همین جور حرف می زند به او بگوئیم متکلم. می خورد به او بگوئیم عاکد. اگر آمدی او را با شأنی از شئونش مشاهده کردی به واسطۀ هر شأنی برایش یک اسم می گذاریم. مثلا آن حقیقت را آن شیئی که انسان دارد را اگر با دیدن او را مشاهده و ملاحضه کردیم به او می گوئیم بیننده. یک اسم برایش گذاشتی. این اسم بینا این اسم همان ذات است اما ذات با ملاحضه یک شأنی از شئون بینائی. یا با بویائی یا با شنوائی.یا با لمس کردن با نشستن با خوابیدن با خوردن بالاخره با این شئونش ملاحضه بکنید به لحاظ هر شأنش یک اسمی برایش می گذاری اینی که در عرفان فرمودند اسم هر موجودی یعنی ذات او در لحاظ و ملاحضه با شأنی از شئونش می شود اسم. اما اگر می خواهم بگویم بنده می خواهم آنی که تو داری آنی که تو هستی را  نه به لحاظ دیدن نه به لحاظ اینکه جسمی داری و تدبیرش می کنی نه به لحاظ شنیدن نه خوردن نشستن ادراک کردن اصلا من به لحاظ هیچی نمی خواهم تو را ملاحضه کنم آنی که تو هستی چه هستی؟ چه اسم می خواهی بگذاری؟ الان که از شما بپرسم شما کیستی؟ می گویی من همینی هستم که جسم دارم راه می روم می بویم و...هزازان از حالاتت را نقل می کنی. گاهی می خندم گاهی ناراحتم گاهی سرحالم گاهی بی حالم گاهی خسته ام گاهی خسته نیستم گاهی خواب آلودم گاهی بیدارم گاهی راه می روم گاهی می نشینم گاهی خوابم گاهی می خورم گاهی گرسنه می شوم گاهی سیرم. گاهی مریض می شوم گاهی سالمم .می گویم آقا بنده این حرفهای که اینم و اونم را رها کن اینها را ولش کن اونی که خودت هستی ذات توست حقیقت توست نام ببر. تنها حرفی که دارم بگویم من منم شما اسمت روح نیست؟ می گوید نه قرار شد به هیچ لحاظی مرا نگاه نکنید وگرنه بله از آن جنبه که من تمام فهمیده هایم را یکجا در ذات خودم دارم می شوم روح می گویم نه از اینکه فهمیده ها را یکجا داری آن هم نه. از اینکه تمام فهمیده ها را در خودم سان می دهم می شوم قلب. می گویم نه من سان دادن تو را هم نمی خواهم از آن جنبه ای که تمام این فهمیده های در مقام روح جمع می شود به صورت امر بسیط تری در می آید از آن جنبه می گویم سرّ من. می گویم نه آقا بنده نمی خواهم راجع وساطت اینها تو هم تحقیق کنم من می خواهم اصلا همان ذات من حیث هیَ هیَ تو که هیچی با تو نباشد او ن را می خواهم ببینم که هیچی لفظ با آن نباشد آن را می خواهم ببینم. می گوید من دیگر برای این لفظ ندارم. آقا من بگویم من عقلم می گوئی از آن جنبه که ادراک کلیات می کنی عقلی بگویم من نفسم می گوئی نه این از این جنبه که تو به بدن تعلق داری آن شی تو آن حقیقت تو از این جنبه می گوئی نفسم. از آن جنبه که می گوئی می بینم نه این هم نمی خواهم می شنوم و سمیعم بصیرم علیمم از این جنبه که من علم دارم این هم نمی خواهم آنی که تو هستی چی هستی؟ می بینیم اسم نداریم.فقط تنها چیزی که الان فرمود این است که آقا من یک چیزی خلاصه هستم یک چیزی هستم که اصلا با این اجسام و اعراض و اینها هیچ مشابهتی و سنخیتی با هم نداریم یه طور کلی جدایم یک چیز دیگری هستم پس چه هستی بفرما؟
حالا اگر بخواهی ذاتت را آنی که ذات توست بشناسی یکی است همانی که من منم همین یک کلمه بیشتر از این نمی توانی بگوئی هیچی بیشتر از این نمی توانی بگوئی. برای اینکه تا لب باز کنی بگوئی آخر من همینی هستم که می بینم می خورم راه می روم دوست دارم دشمن دارم می گویم بفرما خودت را مقید کردی به این شأن به آن شأن به این حال به آن حال.به این ظاهر به آن فعل به این حرکت به آن باطن نخیر اصلا من نه ظاهر تو می خواهم مشاهده کنم  نه باطنت را نه دیدنت را نه خوردنت را نه جسم داشتنت را نه اینکه آن حقیقت تو این جسم را اداره می کند اینها را نمی خواهم مشاهده کنم اصلا من می خواهم آنی که تو هستی را می خواهم ادراک کنم تو کیستی؟ می گوید من بخواهم هیچ یک از این شئون را برایت بیان نکنم خوب معلوم است من منم.العلم نقطة. علم یک نقطه است می گوئیم اینی که می فرمائی من منم من نفهمیدم این من تو کیست؟ پس چطور منی تو؟ می گوید من بینایم شنوایم می گوئی این حرفها را نزن اینها شأنی از شئون توست آنی که تو هستی را بگو آنی که من هستم الان فقط یک کلمه اجازه بدهید من فقط همین کلمه من را بگویم غیر از این هم هیچی نمی توانم بگویم.تا بگویم آقا من همینی هستم که پیش تو نشسته هستم می گوئی آقا اینی که تو می گوئی من هستم این جسم تو است به همین دلیل می گوئی جسم من روح من زبان من قلب من تخیل من جان من گویائی و شنوائی خوردن من، من تمام اینهائی را که به خودت استناد می دهی می خوام تو را در هیچ شأنی از شئون مشاهده نکنم. آنی که تو هستی می خواهم مشاهده کنم می گویی آن العلم نقطة آن یکی پیش نیست آن یکی را اگر می خواهی ادراک کنی من هیچ حرف بزن هم نیستم چون همینکه به حرف هم در می آیم خود حرف زدن هم تقید است. هیچ حرف نمی توانم بزنم حال از همین جا چون نمی توانم آن قید را آن طوری که هست بفهمم حالا دیگر بر اساس جهل ما حالا تکثیر شروع می شود خوب تو کیستی؟ من چیستم؟ حالا از این به بعد بگوید من ظاهر دارم باطن دارم اول دارم آخر دارم وجود دارم ماهیت دارم حالات دارم عجیب و غریب دارم خواب و بیداری دارم نشست و برخاست دارم بعد همین اندازه نیست که فقط در این علم طبیعت باشد می توانم به عوالم دیگر بروم خوب بسیار خوب از این به بعد ببین این همه حرفها پیش می آید در فلسفه در معرفت نفس در انسان شناسی در حیوان شناسی در تمام موجودات اینها برای اینکه چون جاهلیم نمی توانیم قید هر چیزی را آن طوری که هست بیابیم جز اینکه با اسم و اسماء ظهور . حضور و شئونش بیابیم حالا بیا این همه کتاب نوشته شده این همه کتاب راجع حیوانات نوشته شده می گوئیم آقا راجع حیوانات چه خبر دارید؟ می گوید برو کتابخانه ها بگرد آنقدر کتاب راجع حیوانات نوشتند چرا این همه تکثیر شده؟ نمی توانیم آنی که غیب است آن متن غیب را هو هو بیابیم چون نمی توانیم هی کثیر شده.آهو آنی است که این طوری زندگی می کند اینطوری بچه داری می کند این طوری آمدو شد دارد اینها همه زیر سر این است که« کثرة الجاهلون».
حال آن غیبی که تمام این غیبهای موجودات همه به صورت مقام بسیط جمعی در او تحقق دارند واو هیچ نحوه تکثیر هم ندارد هیچ تکثیر هم ندارد مثل اینکه وقتی خودت در مقام شهود به غیب ذات خودت مراجعه می کنی می بینی« العلم نقطه» به خودت آگاهی و این آگاهی ات یک حقیقت است یک نقطه است هیچ تکرار هم ندارد. وقتی با خودتی، بسیط محضی. اما به محظ اینکه می خواهی خودت را با دیگران بشناسی یا دیگران تو را بشناسانند می بینیم تکثیر می شوی این همه شئونت باز می شود به هر حال در انسان یک چیزی می یابیم از جنس آنچه در نشئه طبیعت می یابیم نیست. باید دنبالش بگردیم کیه؟ چرا من اینجوری هستم؟ اسمها که برداشته شود رسمها که برداشته شود اگر خود متن ذات شی آنطوری که هست برای انسان به علم شهودی مکشوف شود آن علم، علم حقیقی است وگرنه راجع خداوند هم الان می بینید قرآن همه اش حرف از اسماء دارد کیست؟ به اسم. به اسم کی؟ به اسم قرآن. قرآن از اول از اسم شروع کرد درست است حالا الله اسم ذاتی است اما بالاخره از اسم شروع شد.بنابراین یا به سبب است یا به وسیله است با اسم شروع کردی.
قرآن انزالی از اول سورۀ فاتحه تا آخر سورۀ نار چون به اسم شروع شد این همه گیرو داد پیدا شد اگر می خواهی جنابعالی را به اسم شروع کنی دیگر کثیر می شوی شما کسی هستید که می بینید می شنوید تخیل می کنید جسم دارید راه می روید حرف می زنید ووو.. مگر تمام می شود بفرما حالا هر چه می روی می بینی تمام نمی شود.پای اسم که به میان آمد می بینی پای کثرت در کاراست. خوب قرآن به اسم است به اسم چی؟ مثلا اقتدا می کنیم شروع می کنم به اسمت با اسم کی شروع می کنی؟ دیگر چه بخواهی چه نخواهی گیرودار شروع شد. به اسم چی شروع می کنی؟ به اسم الله.آقا اابوحیت را رحمانیت را رحیمیت را علیم بودن را حکیم بودن را قدیر بودن را من این  اسمها را نمی خواهم لحاظ کنم اونی که هست را به من بگو کیه؟
چه خوش سورۀ فاتحه وقتی می آید می رسد بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدالله رب العالمین الرحمن الرحیم  مالک یوم الدین ناگهانی رفته تو حضور مطلق ایاک آمد به ضمیر بند شد فقط و فقط تو. تو کی هستی؟ایاک نعبد و ایاک نستعین فقط تو را این تو کیه؟ این تو ضمیر هو هم نیست که بگوئیم و (ایاهُ) حالا بگوئیم این ضمیر (هُ) به که برمی گردد؟ پس بگوئیم به آن الله الرحمن الرحیم مالک رب العالمین. مالک یوم الدین به او برمی گردد ضمیر هو هم نداریم بر گردانیم ضمیر ضمیر خطاب است.ایاک فقط فقط تو را، تو را کیه؟ و ایاک نستعین باز فقط و فقط تو را این ضمیر منفصل هم است مقدم هم شده. فقط و فقط تو را. تو کی هستی؟ می گوید آقا فقط تو را دوست دارم. مرا دوست داری از این باب که من می روم می خورم می شنوم این جوری مرا دوست داری خوردن تو دیدن تو رفتن تو را چه کار کنم من فقط تو را دوست دارم این تو کیه؟ الان می بینید در این تو ایاک در تو هیچ اسم لحاظ نمی شود. مگر اینکه برگردیم همین تویی که قبلا اسمت را بردیم گفتیم تو الله هستی الرحمانی  الرحمی هستی مالک هستی همین توئی. خوب دیگر باز از آن ذات من حیث هو هو نخواند پس بالاخره ذات رابا اسم دیدی. توئی که ربی توئی که الله هستی. این کافِ خطابِ در تو را ازش سوال کنیم که کدام تو را می گوئی؟ همین تو خدا منِ خدا.کدام من؟ من چطوری/؟ اگر بگوئیم کاری به چطورید نداریم من حتی حالیم نمی شود توربی ؟توچه هستی؟می شود این را گفت.راه دارد؟ توئی که توی محضی اصلا در تو هیچ اسمی از اسماء را می خواهم من مشاهده نکنم یعنی تو را در هیچ اسمی مقید نمی خواهم بکنم تو خدائی که رحمانی رحیمی رئوفی نه همین تو، تو دیگه حقیقت تو هر چه که هست من ندانم چه ای اینقدر می دانم خدای بلندی و پستی توئی. ندانم چه ای هر چه هستی توئی. من این را می گویم ازش کمک می خواهم. چه جالب هم در کمک هم نگفت بارالها کمک می خواهم که زندگیم خوب شود کمک می خواهم که تحصیل علم کنم کمک می خواهم که تو خودت را با هر قیدی مقید کنی وقتی به طرف مقابل می گوئی تو این مثل این است که یک فقیری است دست دراز کند بگوید اقا من از تو کمک می خواهم فقیرم.معلوم می شود ایشان از تو کمک علمی نمی خواهد کمک ریاضی نمی خواهد کمک عرفانی فلسفی نمی خواهد کمک پولی می خواهد او به وزان آن نحوه احتیاجی که نسبت به تو دست دراز می کند می گوید من از تو کمک می خواهم به وزان آن مایحتاجش در تو اسمی از اسماء را مشاهده می کند تو را صدا می کند. وگرنه اگر فقیر سر کوچه بیاید بگوید آقا من از تو کمک می خواهم بسیار خوب کتاب مکاتب شیخ دست من است بنشین برایت مکاتب بگویم آقا مکاتب نمی خواهم من پول می خواهم یعنی من تو را به دید مکاتب و کفایه حکمت نمی خواهم تو را به دید اینکه رحمانی رئوفی نمی خواهم من از تو به عنوان یک مبدی پول، پول می خواهم. پس وقتی گفتی من از تو می خواهم من از تو کمک می خواهم در خود مشاهده می کنی ببینی خودت را با چه اسمی داری در پیشگاه او عرضه می کنی  از او می خواهی به هر چه که مایحتاج توست از او می خواهی او را هم در کمک کردن به خودت مقید می کنی.و لذا اگر فقیر به شما بگوید من کمک می خواهم شما به جای کمک کردن پول بخواهی به او تحصیل علم را کمک کنی بگوئی آقا رشته ریاضی و کامپیوترم حالا بنا است که کمک کنم بیا یک کمک مهم به تو بکنم بیا کامپیوتر به تو یاد بدهم می گوید اعصاب مرا خرد کردی من پول کمک می خواهم ببین وقتی کمک گیرنده خودش را مقید کند به کمک خاص، کمک کننده را هم اطلاق صدا نمی زند ذات کمک کننده را مقید می کند به همان اسمی که آن اسم تناسب دارد با کمک کردن بر ایشان و لذا می گوید آقا شما از این بابت که می دانیم یک آدمی هستی مثل من فقیر مالی نداری پولی در جیب داری از این جنبه ات می گویم کمک کن. شما را گرچه می گوید از تو کمک می خواهم اما این تو را شما را از آن مقام اطلاق محض ذاتیت که غیب محض بودی تو را می آید از تمام علمت از تمام کمالاتت تمام تنزل می دهد می آید در یک قالب بسیار تنزل یافته ای که چون در جیبت پول است می گوید توئی که تو جیبت پول است من از تو پولدار کمک می خواهم پس اصلا تو را نخوانده از تو تو خبر ندارد بر اساس احتیاجی که دارد تو را از باطن حقیقی اطلاقیت به طور کلی پائین کشیده توئی که تو جیبت پول است کمک می کنی.وگرنه اگر به او بگوئی بیا تمام این قبای من این جیب مرا بگرد هر چه پیدا کردی مال تو این هم می گردد می گوید از تو دیگر کمک نمی خواهم.  اصلا کار ندارم تو کی هستی؟ ایاک نعبد و ایاک نستعین من فقط تو را عبادت می کنم و فقط از تو کمک می خواهم ببین نحوه عبادتت چی است؟ نحوه کمکت چی است؟ اگر خودت از بی اسم ورسمی او راعبادتش می کنی اویِ بی اسم و رسم را می خوانی اگر خودت که بی اسم و رسمی از او کمک می خواهی معلوم می شود اویِ بی اسم ورسم را طلب کردی. اما اگر بگوئی بار الها من از باب اینکه طلبه ام بالاخره کمک می خواهم ما را در مسیر تحصیلمان معلوم است او را به اسم علیم ازش کمک می خواهی پس باز او را عبادت نکردی او را به ما هو هو ندیدی او را از آن باب که علمی دارد کمالی دارد رب است ربوبیت دارد مالکیت دارد رحمت دارد رحمت عامه دارد خاصه دارد او را به این صورت می بینی حالا که می بینی، می بینی  اصلا ازذات تنزل پیدا کرده ذات را دارد اما نه ذات من حیث هیَ ذات را .ذات را با برخی از اوصاف با شأنی از شئون .ولذاهمین اول که قرآن شروع کردیم به اسم شروع کردیم به اسم الله الرحمن الرحیم از این به بعد تا پایان قرآن بروی همه اش در اسماء الله غرقی حالا که در اسماء الله غرقی او که رب العالمین است خوب همه عالمین مخلوق اویند او خالق عالمین مربوب اویند او رب است.شیطان هم مربوب اوست آدم هم مربوب اوست خار و گل هم مخلوق اوست سگ و شتر هم مخلوق اوست آهو و آسمان هم خلق اوست همه را هم او دارد تربیت می کند ربوبیت می کند خود به خود بخواهی تمام این کثرات را به همراه دارد.چون او را خواستی به اسماء خواستی او را من حیث هو هو در مقام ذاتش ندیدی. اینجا هم الان اینکه این حقیقت ما از این جنبه که تعلق به جسم ما دارد که بتواند از ناحیه جسم ما تدبیرش کند و خودش را به کمال برساند از این جنبه یک اسمی برایش گذاشتیم گفتیم ما در انسان یک چیزی یافتیم که این چیز با تمام اجسام و تمام عرضهای اجسام اینجا به طور کلی امتیاز دارد اسم او را گذاشتیم نفس از این باب پس نفس که می گوئیم از این باب تعلق به جصم داریم می گوئیم نفس .حالا همین نفس را نفس مطمئنه می گویند نفس مظطربه می گویند نفس اماره می گویند نفس لوامه می گویند اینقدر اصطلاحات بر این بار می شود اینها باز معدوم می شود همه اش تو اسماء ذات خودمان داریم سفر می کنیم حالا ببینیم علم اخلاق آیا در خود ذات من حیث هیَ ذاتا است یا ذات نفس انسان را از آن جنبه که نفس است می خواهیم بسازیم خودسازی از نفسانیت انسان شروع می شود.

شرح طهارت الاعراق ابن مسکوی تراک ششم

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه سعادت و آدرس meshkat-velayat.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 218
بازدید ماه : 218
بازدید کل : 63440
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1